فانوس دریایی



این روز ها تقریبا همه چیز بهم ریخته . من و ذهنم از همه بهم ریخته تر . نمیدانم چه شد اما چشم باز کردم دیدم حالم حال خوبی نیست عصبیم با آدم ها دعوا میکنم به عواقب حرف ها و کارهایم فکر نمیکنم و تصمیمات هیجانی میگیرم و به دنبالش رفاقت هایم را خراب میکنم . هی به گذشته فکر میکنم و دنبال گذشته میدوم واز من الآنم فرار میکنم و پسش میزنم و این شکلی حال امروزهایم  را خراب میکنم ‌ خلاصه این روزا همش در حال خراب کردنم و دریغ از یک ساختن».

 

پینوشت : چند وقت پیش دوستی را شروع کردم که خیلی دوست داشتم ادامه دار شود اما خب رفتارهای عصبی این روزهایم تقریبا خرابش کرده و خب در مواجه با آدم ها هر دو استراتژی بود بود نبود نبود » بابا پنجعلی طوری داریم :) فلذا فکر نمیکنم دوباره آن دوستی پا بگیرد و این باعث میشود که کسی در درونم همش زمزمه کند .حیف»


 دو روز پیش به عنوان همراه بیمار رفتم اورژانس بیمارستان شاید از اینکه بگم من اورژانس رو خیلی دوست دارم تعجب کنید و یا فکر کنین من دیوونه ای روانی چیزی هستم :)  

خب من خودمم یه زمانی یه حس بدی به فضای بیمارستان و اورژانس داشتم همیشه اینا منو یاد مرگ و درد مینداختن . ولی حالا به دلایلی نظرم عوض شده و اورژانس رو دوست دارم اولین نکته درمورد اورژانس که برای من دوست داشتنیه آرامش کادر اورژانسه. با وجود همه ی شلوغیا ، اتفاقا، گاهی حتی داد و بیداد های بیمارا یا همراهاشون کادر اورژانس همیشه آرامش خودشونو حفظ میکنن اینو دوست دارم این آرامش میان طوفان :) 

دومین نکته ی جالب درمورد اورژانس اینه که آدمای جور وا جور و جالبی رو میتونی ببینی :)) 

مثلا همین دو روز پیش که من اورژانس بودم یه دختر ۱۸_۱۹ ساله رو آوردن اورژانس برادرش بغلش کرده بود و آوردنش رو یکی از تختا گذاشتش گویا از حال رفته بود ولی این دختره واقعا مریض نبود بلکه در واقع ناز داشت :))) 

هیچیش نبود ولی نه حرف میزد نه بلند میشد راه می‌رفت . چهار پنج تا همراه واقعا نگران داشت که هی میرفتن بالاسرش صداش میزدن، باهاش حرف میزدن تا جوابشونو ولی  جواب نمی‌داد دکتر هی می‌گفت این چیزیش نیست چند دقیقه نرین طرفش خودش بلند میشه حرفم میزنه ولی همراهاش گوش نمی‌دادن که هی میرفتن بالاسرش اونم محلشون نمیداد :)) 

این دختره واقعا برا من جالب بود چون من خودم دقیقا برعکس این آدمم این دوست داشت توجه بقیه رو جلب کنه و بقیه نگرانش شن ولی من وقتی ناراحتم یا حتی اگه واقعا حالم خوب نباشه همیشه ترجیحم اینکه بقیه خبردار نشن و خودم همه چی رو حل کنم . از احساس نگرانی و ترحم آدمای دیگه نسبت به خودم بدم میاد . حتی از شلوغی دور و برم هم عصبی میشم . من همیشه تنها بودن با خودم رو دوست داشتم و دارم امیدوارم هیچ وقت به جایی نرسم که دنبال ترحم بقیه باشم 

 


بسم الله 

اینجانب . یه دختر مهرماهیم که از قضا همین امروز که تولد وبلاگمه تولد خودم هم هست (فی الواقع گل و گل و گل گلگلکه چه خوشگل و با نمکه تولدم مبارکه)

حالا چرا این وبلاگ رو ساختم؟ راست و حسینی دقیق نمی‌دونم فقط وبلاگ نویسی یکی از  موارد اون  لیست بلند بالای برنامه هایی بود که دوست داشتم با شروع نوزده سالگیم انجامش بدم  . تلاشی برای نوشتن و آسودن . و آسوده نوشتن(سرراست ترش ناشناس نوشتن میشه:))

چرا اسمشو گذاشتم فانوس دریایی؟( حواستون باشه این سوال خیلی مهمیه چون کلی فسفر سوزوندم براش ) 

 

راستش نشستم فکر کردم من اگه بخوام خودمو به چیزی تشبیه کنم اون چیز چیه ؟! و خب حقیقتا ساعت ها هیچ چیزی به ذهن مبارکم نرسید تا اینکه دیشب یدفعه یه نوری تو ذهنم چشمک زد  و  به ذهنم رسید که من چقدر شبیه فانوس‌های دریاییم.یه فانوس دریایی  که میون  حزن انگیزی سیاهی های شب و نا امید کنندگی شوری آب دریا و وحشت انگیزی تلاطم 

امواج . محکم وایساده و با تمام وجود تلاش می‌کنه که نور امیدش رو روشن نگه داره هم برای خودش هم برای بقیه  

 

خب حالا که همه چیو گفتم به عنوان حسن ختام وراجی های اولین پستم دعا میکنم که این وبلاگ همیشه پر از حس خوب و انرژی مثبت و امید و نور برای خودم و بقیه باشه 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها